“Saeed” was initially just a small aspect of another project. The moment I stumbled upon his name during my search, my curiosity led me to watch a video of his injury. I discovered the video on social media and it left me in shock. Can it really happen so suddenly? It’s truly unfortunate to witness such talent come to an abrupt end; in the blink of an eye.
Despite this, I had an alternative image of him in my mind. I have a habit of imagining unrealized events. We hadn’t met in person yet. I had envisioned a frail man lying on a bed, and I took a photograph of that idea. I pictured him as a small figure in the corner of a room, captured from a distant angle above. In my mind, it was that simple: “I’ll go and take some shots, and that will be enough! There’s no other way to capture a person lying on a bed.” Distance became another excuse to postpone meeting him until I came across his Instagram account through one of his friends. For months, I silently observed his page without making contact, and with each passing day, I grew more determined to make him a significant part of the project. Then, one day, he shared a short video of himself creating rehabilitation equipment for his treatment and home workouts. It was an enlightening moment when the story embraced me wholeheartedly. From that point on, I no longer saw Saeed; instead, I saw a “Geppetto” with the potential to bring his “Pinocchio” to life from within the jaws of a terrible dogfish. Doubt was absent from my journey at that moment. I picked up the phone and called him, saying, “This is Eslahi, a documentary photographer; I want to document your life.”
I set off for Gachsaran in the south, my hometown. The “south” carries the essence of mystical folklore and the scent of miracles. Now, I had discovered a mystery in the south. In our first meeting, he told me captivating stories without pause, which left me amazed. He said, “I knew you would come. I was waiting for you. I told Maedeh that someone would call me soon. She will call me in August. Isn’t that right, Maedeh?”
- How strange!
- I was born in August.
- Me too. Such a coincidence! “August is my miracle,” Saeed said. “I was born in August, I was injured in August, and one day, I know I will leave the wheelchair behind in August. Look! What time is it? It’s 12:12. These are all signs.”
He was attempting to awaken my third eye. While I wanted to take photographs, he was doing his best to prove the existence of jinns and little people. We were both unnerving each other. - Calm down, Saeed. Aren’t you scared?
- No!
Saeed possesses an eccentric soul. He isn’t confined to a wheelchair; his spirit soars among the clouds. The muggy air of August moves his feet. He is more audacious than being bound to a bed or wheelchair. Saeed has a wild soul, and as they say, “Birds of a feather flock together.”
I couldn’t believe it when Saeed and Maedeh got married. They were both captivated by each other’s enchanting charm. During those days when I traveled to the South to visit my family, I took a break from the monotonous world of social media. Suddenly, I opened up Instagram and stumbled upon Saeed’s story amidst all the updates. In relatively large font, he had written, “Tomorrow, 99/9/9 – in the Persian calendar, equivalent to 29.11.2020 – our names will be recorded in each other’s birth certificates.” It was their official announcement of their marriage.
What did it mean? Why didn’t you inform me, Saeed? He enjoys surprising others. No matter how much you plead, he won’t reveal anything; he simply shouts, “Surprise!” out of the blue. I called him and nagged a lot. He said they made the decision spontaneously. Perhaps the significance of all those “9”s encouraged them.
Luckily, I happened to be in the South at that very moment. If I had left early, I could have reached the wedding in just a few hours, but due to the coronavirus restrictions, all the roads were closed. I managed to find a relatively empty bus that wasn’t in a hurry to depart. I was worried about arriving late, and the driver stopped every half-hour for the passengers to rest and eat. The three-and-a-half-hour journey ended up taking us five hours. I knew I had missed a part of the story, but being there in the South felt like one of Saeed’s miracles. Now, I want to tell you, “Hey, dear Saeed, I have learned from you not to give up, to leap over barriers with strength and courage. I have learned to fly and enjoy the moment without worrying about the end. From up above, everything seems so small; fly!
03.18.21
Give Kisses to Maedeh
Now, I envision an image of you sitting in a wheelchair, tightly clenching your fist with partially closed fingers. You raise your hands and utter, “Lady… HANOO MOONDE” (meaning “to be continued”).
…همچنان ادامه دارد
سعید قرار بود قسمت کوچکی از پروژه ای دیگر باشد. روزی که پرسان پرسان به نام او رسیدم، کنجکاو دیدن لحظه ی آسیب او بودم. ویدئویی که در فضای مجازی از لحظه ی آسیبش ثبت شده بود را پیدا و تماشاکردم. میخکوب شدم. یعنی به همین راحتی اتفاق می افتد؟ چقدر حیف که این همه استعداد، در یک پلک زدن برای همیشه متوقف شد. درست در یک لحظه پلک زدن
با این وصف از او تصور دیگری داشتم. من عادت دارم تصویر سازی کنم از اتفاقی که هنوز نیافتاده است. خوب یادم هست. هنوز خودش را از نزدیک ندیده، نقشه کشیده بودم، قاب بسته بودم از آدمی تکیده که روی تخت افتاده و من هم عکسم را گرفته بودم. نقطه ای کرده بودمش در گوشه ای از اتاق و از زاویه ای دور و بالای سرش، توی تصوراتم ثبتش کرده بودم. خیالم راحت بود که یک روز می روم، چند فریم میگیرم و همین کفایت می کند برای آن پروژه. کار دیگری نمی شود کرد با آدمی که روی تخت افتاده است. مسافتم با او آنقدر زیاد بود که دیدارش را هر بار به تعویق می انداختم. تا روزی که به راهنمایی یکی از دوستانش، صفحه ی اینستاگرام اورا پیدا کردم. چندین ماه بی آنکه به او پیامی دهم زیر نظر داشتمش و هر روز مطمئن تر می شدم که او قطعا بخش مهمی از آن پروژه خواهد بود. وقتی توی صفحه اش، ویدئویی کوتاه از ساخت وسائل بازپروری در خانه و تمرینش را منتشر کرد، درهای قصه به رویم گشوده شدند. از آن روز دیگر سعید را نمی دیدم. پدر ژپتویی را میدیدم که با فکر زنده کردن پینوکیویش در گوشه ای از شکم نهنگ نشسته است. همان وقت بود که به سفری که می روم مطمئن شدم. تلفن را برداشتم و با او تماس گرفتم.سلام، اصلاحی هستم، عکاس مستند، می خواهم زندگی شما را عکاسی کنم
راه افتاده بودم به سمت جنوب، و گچساران. من جنوبی ام. جنوب برایم بوی قصه های جن زده دارد. بوی اعجاز. و حالا معجزه ای را در مسیر جنوب یافته بودم. در اولین روز دیدار آنقدر پشت هم از قصه های عجیبش گفت که از او ترسیدم. با این اعجوبه باید چکار کنم؟ ترسیده بودم. می گفت من می دانستم تو می آیی. من منتظرت بودم. به مائده گفته بودم که به زودی یک نفر با من تماس خواهد گرفت! او مرداد ماه به تلفن من زنگ می زند. مگر نه مائده؟
چه عجیب
من متولد مردادم
من هم! چه عجیب
“مرداد معجزه ی من است” -سعید می گفت- در مرداد متولد شدم، در مرداد آسیب دیدم و می دانم در یک روز مرداد از روی ویلچر بلند خواهم شد. نگاه کن! ساعت چند است؟ 12:12 دقیقه. اینها همه نشانه اند
بُعد دیگرش تلاش می کرد چشم سومم را روشن کند. من می خواستم عکس بگیرم، او می خواست وجود آدم کوچولوها و اجنه را برایم به اثبات برساند. برای هم شاخ و شانه می کشیدیم
-سعید کمی آرام بگیر! نمی ترسی؟
نه
متن و عکس ها از فرشته اصلاحی/پودیوم منتورشیپ درباره مجموعه عکس سودای پرواز
سعید روح دیوانه ای دارد. سعید روی صندلی چرخدار نیست، روی ابرهاست. پاهاش را شرجی های دیوانه ی مرداد جابجا می کنند. دیوانه تر از آن است که به تخت و صندلی چرخدار بند شود. سعید روح دیوانه ای دارد و ما می گوییم: دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید
فکر نمی کردم روزی به صورت رسمی با مائده ازدواج کنند. اما هردویشان همینقدر افسون شده بودند. آن روزها برای دیدار خانواده به جنوب رفته بودم و چند هفته ای بود که طبق عادت دوره ای، افسرده خودم را از فضای مجازی دور کرده بودم. به یکباره نمی دانم چه شد که صفحه ی اینستاگرامم را باز کردم و چه شد که از بین تمام استوری ها درست زدم روی عکس سعید. با فونت بسیار درشت نوشته بود فردا 9/9/99 قرار است نامشان در شناسنامه ی هم ثبت شود. یعنی چه؟! چرا به من خبر ندادی سعید؟! سعید دوست دارد سوپرایزتان کند. هر چه هم تمنا کنی، به کسی اطلاع قبلی نمی دهد. فقط یکدفعه فریاد می زند: سوپرایز!!! تماس گرفتم و کلی نق زدم. می گفت یکدفعه تصمیم گرفتیم. لابد شور و هیجان این همه 9 کنار هم وسوسه شان کرده
شانس آوردم که جنوب بودم. با چند ساعت اختلاف مسافت اگر زود حرکت می کردم به عروسی می رسیدم. اما کرونا، تمام راه ها را بسته بود. با هزار بدبختی توانستم اتوبوسی پیدا کنم اما مگر به این راحتی حرکت می کرد؟ من اضطراب دیر رسیدن را داشتم و اتوبوس هر نیم ساعت مسافرانش را به صرف غذا و استراحت و دلایل دیگر تخلیه می کرد. مسیر سه ساعت و نیمه برایم 5 ساعت طول کشید. می دانستم بخشی از قصه را از دست داده ام اما همین که آن روز جنوب بودم، به گمانم باز از معجزات سعید بود
حالا می خواهم به تو بگویم
سلام سعید جان
من از تو یاد گرفتم توقف نکردن را. از روی موانع پریدن را. قدرت و شهامت را. یادگرفتم بی آنکه به انتها فکر کنی پرواز کن و لذت ببر. از آن بالا همه چیز کوچک است. فقط پرواز کن
18 اسفند 99
روی ماه مائده را ببوس
حالا تصویر ساخته ام از تو. نشسته ای روی ویلچر، انگشت های نیمه بسته ات را مشت می کنی،دستت را می بری بالا و می گویی : خانم… هنو مونده
Hanoo moonde
So nice , i enjoy a lot , saeed is a real story for who wants to hug problems